ترس های کودکی
یکی از ترسناکترین شخصیتهای کودکی من حَجْ اَکبِرر (باس با لهجه اصفهانی بخونید) بود اون یه پیرمرد قد بلند خیلی قد بلند بود که چشمهای نافذی داشت و چروکهای دور چشمش اونو یه مقدار بدجنستر نشون می داد خیلی چین و چروک روی صورتش داشت موهای سرشو همیشه با نمره 4 میزد. سفید بودند البته اگه موی سیاهی هم داشت توی انبوه موهای سفیدش که البته کوتاه کوتاه هم بود معلوم نبود صورتشم همیشه ته ریش داشت فک کنم کلهم تمام اجزای سر و کله اش با همون نمره 4 میزد اون ته ریشهای سفید توی صورت افتابخورده تیرهاش قیافهای معصومانه یک پیرمرد را ازش گرفته بود و اونو زمختتر نشون میداد. با یه عصای بلند و یک کت که روی تنش لخ لخ میکرد فکر کنم مال روزگار نه چندان دوری بود که هنوز شونههاش نیوفتاده بودند با یه جف کفش که پشتشو خوابونده بود. پدر شوهر عمه محترم بود و البته یه همشهری خوب که بابام همیشه ازش تعریف میکرد. همون اول کار که مامان و بابای من اومده بودند تهران توی خونه اونها یکی از چندتا اتاق توی حیاط رو اجاره کرده بودند و یه 1 سالی اونجا بودند ولی بعدش دیگه بابام خونه خریده بود و اومده بودند خونه خودشون.
داشتم در مورد حَجْ اَکبِرر میگفتم اون زمان رضاشاه آژان بود و توی پاسگاه همون اطراف اصفهان بوده یه بار که توی کوههای کلاهقاضی یه مشت راهزن رو تعقیب میکردند با یکی از اونا چهره به چهره شده بود که مرد راهزن لوله تفنگ رو به سمت کرفته بود و حج اکبرر از ترسش چشمهاشو بسته و ماشه تفنگ رو مسلسلوار گرفته سمت اون یارو البته اون موقع خودش رو مسلما یه مرده به تمام معنا میدیده ولی وقتی چشاشو باز می کنه می بینه که دزد نگونبخت تبدیل به یه ابکش واقعی شده این اتفاق باعث میشه که کلهم دور هر چی نظام و اژان و امریه هست رو خط بکشه و راهشو بکشه بیاد سر زمینهای خودش و دست اخر بیاد تهران.
حاجی تنها فرزندش شوهر عمه من بود برعکس خودش زنش و پسرش احساسات خوبی در من ایجاد می کنند. زنش دیزه معصومه برای من نماد یکی از اون پیرزنهای مهربون توی قصهها بود دیزه معصومه (به معنی خاله اس + اصفهانیها به خاله یا خانمها مسن میگویند دیزه) با روسری سفیدی که زیر گلوش با سنجاق قلی میبست، با چادر سفیدی که دور کمرش میبست، با قد خمیده با اون کفشهای ورنی که نه پلاستیکی براقِ جلوبسته مث خاله قزی، با قدمهای تند و تندش همه و همه منو به یاد پیرزن کدو کدوی قل قله زن میانداخت که همیشه میاومد خونه ما پیش ننهجونم مینشست باهاش پچ پچ میکرد بهش می گفت باجی فاطومهی! استاد اخلاق مادرم هم بود که دسش خوبی داشت و تقریبا تا وقتی زنده بود لحاف عروس دومادها رو خودش قیچی میکرد و البته شکسته بند خوبی هم بود و مرهمها رو خوب میشناخت من که تجربه دکتری اون رو ندیدم اما همه بزرگترها میگند دستش خوب بود که بعدها عمه خانوم بعد از مرگ مادرشوهر خودشو در جایگاه اون قرار داد اما در کمترین زمان ممکن همه به قلابی بودنش پی بردن.
حاجی اخلاق تندی داشت و گاهی خیلی رک حرفی رو میزد که تا مدتها توی ذهن همه می موند یکی از خاطرات نچسب همه از حاجی مربوط به سالهای 46-47 هستش. وقتی که مامان و بابای من هنوز توی خونه اونا بودند خونه اونا یه خونه بزرگ و با اتاقهای زیاد بود که هنوزم عمه و پسرهاش توش زندگی میکنن. اون موقع یکی از اتاقها رو پسر عمه بابام اجازه کرده بود و چله زمستون عمه صفیه بابام به شوق دیدن تنها پسرش اومده بود و مهمون اونا شده بوده عمه صفیه خانم با خدای بود که اول وقت نماز میخوند و بی وضو نبود یه روز که عمه خانوم داشت سر حوض وضو می گرفته حج اکبر از درگاهی بالا داد میزنه "های صفیه می دونی که اگه من راضی نباشم وضوت باطله و نماز با این وضو خوندن نداره" این حرف رو همه کسای که توی حیاط بودن می شنون و عمه خانوم بهش برمیخوره همون شبانه راهی گاراژ میشه و میره سر خونه و زندگی خودش. مامانم همیشه این خاطره رو با دلسوزی برای پیرزن میگه و شاید این خاطرهها هم باعث ماندگار شدن ترسم از حج اکبر باشه.
ولی کنار تموم این اتفاقات خاطرههای خندهداری هم هست مثلا سال 76 توی انتخابات ریاست جمهوری توی دوم خرداد وقتی حاجی میره رای بده توی همون مسجد محل که روبروی خونه ماست داداشم تعریف می کنه یه دفعه دیدیم از اون ور مسجد صدای داد و بیداد و بالا و پایین رفتن عصای میاد وقتی دقت کردیم دیدیم حج اکبر داره یه پسر بچه رو میزنه و فحش میده داستان از این قرار بوده چون طفلک دستان لرزانی داشت به یه پسر بچه میگه برام بنوس.
پسرک میگه اسم کی رو بنویسم.
میگه بنویس مصدق.
پسر 10 -12 ساله هم میگه حاجی مصدق نداریم که این 4 تا هستند.
حاجی می گه پدسگ تو بنویس مصدق.
پسره هم بچه می گه مصدق نداریم که ببین.
حج اکبر هم عصبانی میشه و با عصاش میافته دنبال پسره و چون قدرت دویدن دنبال یه بچه 10 ساله رو نداشته دست اخر متوسل می شود به چندتا فحش پدسگ و ....
ولی تمام اینها رو باید بذارم کنار عشقش به زنش. بابام میگه از زنش 10 سالی کوچکتر بوده البته عمه خانوم من معتقده که مادرشوهرش بیش از اینا از پدرشوهرش بزرگتره. ولی بابام همیشه می گه محترم گندهاش میکنه. تازه وقتی هم که ازدواج کردند تا سالها بچهدار هم نشدند و اصولا قید بچهدار شدن رو زده بود چون زنش رو دوست داشت و نمی خواست تا اونو طلاق بده. در نهایت هم با کلی نذر و نیاز خدا یک پسر و تنها یه پسر بهشون می ده ولی تا اونجای که همه می گن دعای حج اکبر این بوده که یه روز بدون زنش زنده نباشه اخر سر هم وقتی زنش مرد از یکی دوماه قبلش کلهم دچار فراموشی شد و نهایت بعد از چله دیزه معصومه مرد.
با تمام اینها وقتی به بچگیها فکر میکنم و قیافه حج اکبر توی ذهنم میاد به خودم حق میدم ازش بترسم و هنوز هم اون جایگاه ترسناکترین موجود کودکیهامو داره.
البته پیرمرد بیچاره هیچ بدی در حق من نکرد و خدایش بیامرزدش ولی خب ترس که دین و ایمون نداره.
سلام به شما دوست عزیز من یه وبلاگ دارم که فکر می کنم برای بار اول ارزش 2 دقیقه وقت گذاشتنو داشته باشه. می خواستم از شما خواهش کنم 2 دقیقه وقت بزارید و وبلاگمو ببینید (الته اگه ارزششو داشته باشه) به امید دیدار(البته در فضای مجازی) ja.lxb.ir ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کامنت گذاری آنلاین در وبلاگ ها با بلاگــ لیچ : http://www.blogleech.com
باور میکنی اصلا خود حاج اکبرم یاذم رفته بود چه برسه به قیافش. ولی خداییش خوب توصیف کرده بودی و دقیقا چهره ش یادم اومد. هر دوشونو. شایدم دارم با قیافه مش حسن خدابیامرز قاظی میکنمو. نمیدونم ولی نوشته خیلی جالب و خوبی بود ننه
خیلی قشنگ نوشته بودی
kheilyyy ziba tosif karde bodi! hal mikonam ba in no negaresh. dastet tala setare